روز های پابوس آقا
از خاک تو کسب آبرو کردم من/با عطر ضریح تو وضو کردم من
یه روز که مشهد بودم . دور فلکۀ آب (بیت المقدس) از عرض خیابون داشتم عبور میکردم. که جلوی پام یکی از اتوبوسای مسیر ترمینال – حرم ترمز زد، اولین مسافری که پیاده شد یک کودک4-5 ساله و پدرش بود. پدرش گفت: باباجون به امام رضا سلام کن. پسر کوچولو فوری و بی معطّلی ولی چنان ساده و خالصانه گفت: امام رضا سلام انگار که آقا جلو چشمش وایستاده و اونو میبینه و سالهاست با او آشناست . این صحنه چنان مرا تحت تأثیر قرار داد که الآن و با گذشت سالها وقتی به یاد اون منظره می افتم ناخواسته گرمایی رو تو چشمام حس میکنم و قطرات اشکم جاری میشه.
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: خاطره, تاريخ جمعه 22 فروردين 1392
سـاعت
8:39 نويسنده ساجده میرزایی